آقا مهرسام آلوچه بابا و مامان

ما خیلی خوبیم خیلیییییییییییییییییی

پايان روز،ماه و ساله كاريه من 31/04/1392

سلام پسر نازم...  فردا آخرين روزه كاريه مامان ساراي تو هستش خيلي ناراحنم چون بعد از اين همه سال كار كردن ،چه تو مجرديم كه تو قسمت عوارض نوسازي شهرداري تو شهر خودمون يعني رودسر كار مي كردم و بعد از اونجا  آموزشگاه كامپيوتر( ايمن كامپيوتر) كار ميكردم كه همونجا با،بابا مهدي جون آشنا شدم و بعد از يك سال تصميم ازدواج گرفتيم . بعد از ازدواج هم كه يه مدت كوتاه تو يه مهر سازي و پارچه نويسي كه خوشم نيومد و اومدم بيرون وبعد از اون هم قسمت شد بيام پست بانك و همون شد كه اين چند سال تو دفتر خدمات پيشخوان دولت كار كنم چون شغله خوبيه ،دردسر داشتو داره ولي كدوم شغليه كه اينجوري نباشه من سارا مادر تو ،تو اي...
30 تير 1392

لباس واسه تو...

سلام نفسه من... پسره نازم امروز اولين لباستو واست خريدم .يعني قبلا چند دستي لباس برات گرفتن ولي اين لباستو خودم گرفتم يه لباس نارنجي ملواني با كلاه ،آخي ش دلم داره قش و ضعف ميره ماماني .هم لباستو هم بابايي رو با هم بغل كردم و محكم فشار دادم .البته ناگفته نمونه كه سه دست لباس بود كه با نظر بابايي اين نارنجي ملوانيرو برات برداشتيم.عاشقتم پسرم. انشاالله اين سري كه برم سونو اسمتم ميزارم توسايت تا ماماني ها و دوس جوني ها اسمتم بدونن خوگشله مامان ،قربون لگداي آرومت برم .امروز دمه ظهري كه بابايي خواب بود منم رفتم كنارش بغلش كردم و شكممو (يعني تو رو )چسبوندم به بابايي تازه احساستو نشون داده بوديو داشتي آروم آروم لگد مي زدي كه بابايي برگ...
27 تير 1392

سالروز ازدواج و بدحالي من...

    سلام پسر نازم ... امروز 26/04/92 همزمان با ورودت به ماه 6 ،من و بابايي هم سالروز ازدواجمون بود و از اين بابت خيلي خوشحالم .صبح وقتي بيدار شدم تا در و براي بابايي باز كنم و بياد داخل خونه .ديدم كه حالم خوب نيست .ديروز كليه سمت راستم گرفته بود امروز كليه سمت چپم .يعني به حدي درد داشتم كه نتونستم صبح بيام دفتر و به سفارش بابايي موندم خونه .به خانم رويا جون(دكترم) اس ام اس دادم و شرايطمو گفتم .گفت بايد آزمايش بدي شايد عفونت باشه .من خيلي ناراحت شدم . انگار يهو دنيا رو سرم خراب شد.خواستم برم دكتر ولي ترسيد مو به خودم گفتم نرم بهتره بزار چند روز بگذره ،شايد بهتر شدم .اصلا شايد چون تو پسر قند عسلم داري بزرگتر مي شيو...
27 تير 1392

سختي و شيريني به قيمت ديدن تو...

  سلام پسر نازم ... فردا به اميد خدا وارد هفته ي 21 و ماه 6 ميشي .از اين بابت خيلي خوشحالم ولي هر چي شما ماشاالله بزرگتر ميشي اذيتاي شيرينتم بيشتر ميشه .امروز سه شنبه 25 وقتي صبح از خواب بيدار شدم و خواستم از رو تشك بلند شم .پهلوي سمت راستم به حدي گرفته بود كه داشت مي تركيد انگار .انقد گفتم خدايا به اميد تو.خدايا كمكم كن.تا به زور بلند شدم. شكمم هم يه مقدار اومده جلو .امروز نوبت چكاب داشتم .مرخصي ندادن كه بيام چكاب سرمون خيلي شلوغ بود .از دوستم كه منشيه خانم دكتره پرسيدم كه اشكالي نداره هفته ي ديگه بيام .گفت نه گلم .عيبي نداره . منم خيالم كمي راحت شد . تو اين چند روز يا زير شكمم مي گيره . يا احساس مي كنم ن...
25 تير 1392

هفته ی بیست و یکم بارداری

  سلام پسر نازم... ٢٦/٠٤/٩٢ وارد هفته ٢١ میشی ... ورودت به هفته ی بیست و یک رو تبریک میگم ... عسل مامان .نباتم .شيرينم .6 ماهه شدنت مبارك .انشاالله تنت هميشه سالم باشه .. مامانی هم ،همینطور که تو رشد می کنی شکمش میاد جلو نفسم... انقدر به خاطر وجودت از خدا ممنونم که نیازی به گفتن نیست .همیشه و هر لحظه به خاطر بودنت از خدا ممنونم و به همین ماه عزیز قسمش میدم که مراقب تو باشه .وجودت برای خونه ما برکته جوجوی مامان پسرم خوگشلم اینم تصویر هفته ی بیست و یکم بارداری ...
25 تير 1392

گاهي شادي و خوشحالي ،گاهي استرس ....

سلام پسر نازم .... راستش وقتي به سايتاي ماماناي ديگه سر مي زنم و در مورد ني ني هاشون مطلب مي خونم و وقتي به قسمت زايمانشون ميرسم استرس مي گيرم يهو تو دلم خالي ميشه .همش مي گم اون لحظه چي ميشه و احساس خفگي ميكنم و از خدا و حضرت ابوالفضل كمك مي خوام ... مي خوام كه كمكم كنن.ماماني زن ضعيفي نيست ولي نمي دونم چرا اينقدر بي تابي مي كنم و ... ولي وقتي به لحظه حضورت فكر ميكنم عاشقونه يه نفس عميق مي كشم و نفسم ده برابر تند تر مي زنه و بالا  مي ياد .وصف تمام وقايعي كه اتفاق مي افته تو دلم رو گفتن سخته يه مقدار... پسره نازم همونطور كه خدا بهم قوت ميده تو هم يه نيرويي به ماماني بده كه بتونم اين روزاي سخت و به شيريني...
24 تير 1392

خواندن قرآن

  مامانی ها و دوس جونی ها سلام میخواستم با ورود به هر روز ماه رمضان یه سوره یا چند تا آیه بزارم تو وبم که بخونیم تا یه بهره ای ببریم .اماگفتم اسم سایت و براتون بزارم بهتره . www.parsquran.com در کنارش دعا برای همه ی مسلمانان،دعا برای ظهور اقا امام زمان ،دعا برای سلامتی همه ی بابا،مامانا،دعا برای مریضایی که رو تخت بیمارستان آرزو دارن تا یه شب افطاری یا یه سحر سحری کنار خونواده هاشون نشسته باشن .  دعا برای هر کسی که به فکرتون می رسه و شاید من از قلم انداختم و فراموش نکنین . مامانی ها دعا برای من و پسری من رو هم فراموش نکنید .تا نی نی سالم و صالح بدنیا بیاد منم راحت زایمان کنم آمین ...
24 تير 1392

آينده روشن سارا و بابا مهدي با وجود پسر كوچولوي نازمون

سلام عشقه من .... پسرم روز به روز به کمک خدا ماشاالله داری بزرگتر می شی و امید منو بابايي رو به زندگی بیشتر می کنی .مطمینم با وجود تو و حضور تو ،تو زندگی منو بابا مهدی جون رنگ تازه ای می بخشی .تو هم مثل خودم بچه پاییز میشی .تازه من بارون رو هم خيلي دوس دارم اونم تو همه ي فصلها مخصوصا پاييز تو شمال. همه ي فصل ها خوبن ولي پاييز خيلي خيلي خوبه چون پاییز تو رو به ما ميده  .چون خدا تو رو به این دنیا میاره تا بتونیم روزهای شیرینی رو با هم به امید خدا داشته باشیم. عسلم الان فصله تابستونه هوا هم گرمه .پیاده روی کم میرم چون هم هوا گرمه هم زود نفس نفس می افتم ..همین که دفتر میام خودش خيليه .من مراقبه تو هستم .تو هم...
22 تير 1392

لگد زدن پسره نازو خوشگل و شيرين تر از عسلم ...

سلام پسره نازم.... خوبی عشقه مامان ..امروز ٢٠/٠٤/٩٢ حسابی شیطون شده بودی و کلی لگد به مامانی زدی .روزای قبل هم می زدیا ولی امروز انگار که داشتی فوتبال بازی می کردی .منم کلی خوشحال و راضی که بالاخره یه دل سیر از پسریم لگد خوردم .البته بازم کم بودا...راستی نکنه تو هم عین بابا مهدی جون به فوتبال علاقه زیاد داشته باشی . بابایی که هر موقع فوتبال داره ..پای ثابت تلویزیونه و اگرم بازی ،بازیه استقلال باشه و وقتشو داشته باشه میره استادیوم آزادی...خلاصه پسری یه موقع فکر نکنی ناراحت شدما .نه مامانی، هر چقد می خوای لگد بزن .با ناخونات چنگ بزن .هر کاری دوس داری انجام بده فقط صحیح و سالم باش .منم منتظر روز دیدنت میمونم  خوشگل ماما...
20 تير 1392

رمضان ماه میهمانی خدا بر همگان مبارک

  سلام پسره خوشگلم ... امروز اولین روز از ماه مبارک رمضانه .دیروز وقتی از دفتر تعطیل شدم با ،بابا مهدی جون قرار گذاشتم تا بریم خرید کنیم .راستش خیلی وقت بود زولبیا بامیا هوس کرده بودم .که دیشب به لطف ماه مبارک نصیبم شد و بابایی برام خرید و حسابی خوردم .تا خونه فقط تک تک از تو جعبه شیرینی بامیا برمی داشتم و می خوردم بابا مهدی هم ،هی می گفت نخور زشته تو خیابون .منم هی می گفتم باشه و یواشکی می خوردم .گفت یه کم بزار مینا بخوره .گفتم باشه .حالا هست .راستش تا برسیم به خونه زیاد نمونده بود و کلی تو خونه خندیدیم وخدایی خودمم متوجه نشدم کی این همه زولبیا و بامیه رو خوردم.  خاله مینا شام گذاشته بودو ما هم خوردیم .(خاله مینا تا ا...
19 تير 1392